پنج سالم بود، شایدم شیش. عید بود. نکمک بودیم. من بودم، فافا بود، عین بود، دخترعمه بود، پسرعمو بود و داییِ عین. همه لباسای نو پوشیده بودیم. حوصلهمون سر رفت. گفتیم چی کار کنیم؟ نمیدونم ایدهش اول به ذهن کی رسید، اما تصمیم گرفتیم بریم مدرسه بچگی بابااینا. همه قبول کردن. از خونه تا اونجا، دو دقیقه هم راه نبود، اما وقتی رسیدیم دیدیم که در حیاط قفله. دایی عین قلاب گرفت، پسرعمو رفت نشست رو دیوار و دونه دونه ما رو گرفت و گذاشت اونور. رفتیم تو. عین مدرسههای دیگه بود. نمیدونم چرا خورد تو ذوقم، شاید انتظار یه چیز جالب و جدید رو داشتم، اما همون همیشگی بود. حیاط، زمین فوتبال، ساختمون مدرسه اون وسط و سرویس بهداشتی اون کنار. در ساختمون هم قفل بود. ولی یه قفل ساده که جلوی ما رو نمیگرفت. گوشه شیشه یکی ازپنجرهها شکسته بود. خیلی کوچیک بود شکستگیش، اما همه با بدبختی ازش رد شدیم و رفتیم تو. همونجا چند تا بلوز پاره شد. گیر کردن به شیشههه. کلاسا هم همون همیشگی بودن، ولی رو زمین یه عالمه گچ و پروندههای تحصیلی و چند تا چیز دیگه ریخته بود. اسم رو یکی از پروندهها رو حفظ کردم و توشو نگاه کردم. میخواستم از بابا بپرسم که اون پسر رو میشناخته یا نه. یکی دو ساعتی نشستیم و معلم بازی کردیم. تو مدرسه چرخ زدیم، اینور و اونور رفتیم. خسته که شدیم، همونجوری که اومده بودیم تو رفتیم بیرون. نفهمیدیم که تمام لباسای نومون رو نابود کردیم، پر از خاک و تارعنکبوت و پارگی. مامانای اونا خیلی دعواشون کردن، فکر کنم یکی دو تاشون کتک هم خوردن، اما مامان و بابا به من چیزی نگفتن. گفتم بابا، فلانی رو میشناسی؟ (همون پسری که اسمش رو پرونده بود) یه لبخند زد وگفت آره، یادش به خیر. پسر خوبی بود. افتاد تو رودخونه. غرق شد.
لبخندم رو لبم ماسید.
بچهها داشتن گریه میکردن، گفتن تو چته؟ با تو که دعوا نکردن!
گفتم هیچی.
روز اول، خانم میم معلم ادبیات پارسالمون اومد سر کلاس انشا. گفتش که خدا رو شکر، هم علوم فنون، هم ادبیات و هم انشاتون رو دادن به خودم. ما هم گفتیم که بد نیست، خدا رو شکر. باز از خورشید (یکی دیگه از معلمای ادبیات مدرسه) بهتره، ما که راضیایم.
درس رو داد، و سه تا موضوع گفت برای جلسه بعد که یکیشون رو بنویسیم.
طبق معمول، شب قبل از روزی که جلسه دوم انشامون بود نشستم به نوشتن. موضوعی که انتخاب کردم، "چرا آسمان شب زیباتر است؟" بود. اصلا این موضوع رو برای خود من ساخته بودن! نوشتم:
وسط روز بود که از خواب بیدار شدم. وسط یک دشت سبز. صدای خنده بود که بیدارم کرد یا آفتاب؟ نمیدانم. از جا بلند شدم. چه قدر آن سرزمین بیگانه بود. لبخندهای زورکیشان را میدیدم که به چشم ها سرایت نکرده بود. صدای خندههای نشان از فراغ بال کودکان، دویدنهای برای هیچ و آن نور کورکننده ناجوانمرد. آن نور بیرحم. من آنجا چه میکردم؟ من فرزند شبم، در آن سرزمین بیگانه چه میخواستم؟
به راه افتادم. دیگران بهم تنه زدند و خوردم زمین و بلند شدم و. خدایا، آن دیوانهخانه کجا بود آخر؟ رفتم. آن قدر رفتم که به سزمین خودم رسیدم. سر بلند کردم و دیدم که میان بازوان تاریکش گم شدهام. سر بلند کردم و دریافتم که در همان زمان کوتاه، چه قدر دلتنگ عظمت و جبروت سیاهش شدهام. آه که چه قدر دنیا به دور از آن نور خیره و آن هیاهوی پوچ، زیباتر است. سرزمین من همین جاست. وطنم، جایی که باید باشم. به دور از بوی دود، اینجا گل شببوست که حکمرانی می کند. اینجاست که صدای اشکهای بیصدای عاشقان سکوت شب را میشکند و نه صدای خندههای زورکی. صدای جیرجیرک، نه صدای بوق.
به راستی، ما چه میدانیم که شب چه سری در دل دارد؟ چه میشود که شبهنگام، میشکنیم. از بند غرور، تظاهر، خودپرستی. شبها دلتنگتر میشویم، شبها عاشقتر میشویم، شبها "تر" میشویم. اصلا شب همه چیزش زیباتر است. حتی هیولاهایش، اهریمنانش. سرشان را از کمد بیرون میآورند، یا پایی که از لحاف بیرون است را میگیرند و خلاصه هرچه میکنند، رو بازی میکنند. گرگ نیستند در پوستین گوسفند، همچون هیولاهای بیشمار روز که کمین گذاشتهاند.
سرت را بالا بگیر، بالای سرت را نگاه کن. شاید اینها همه کار آن دلبر رنگپریدهی محجوب است. کنیزکانش را ببین که دورش را گرفتهاند. نگهبانان قصرش را ببین، دو خرس! یکی بزرگ و دیگری کوچک. و فقط از دلبر ما میآید چنین کاری، رام کردن دو جانور بزرگ مگر کار سادهایست؟ حتی اگر یکیشان کوچک باشد، باز هم خرس است، که با همه درندهخویی، پیش پای دلبر زانو زده و دست از پا خطا نمیکند. دلبر ما هم نشسته بالای مجلس و جلوهگری میکند. این قدر دور، اما این قدر نزدیک. انگار دست روی سرت میکشد و میگوید: "بگو!" و همین یک کلام کافیست تا تمام جانت کلمه شود. که از دلتنگی برای خانوادهات و روزهای غربت بگویی. از کودک بیمارت که شبهاست پیش چشم خود حضرت ماه بالای سرش بیدار ماندهای، از آن همه حاجت و ترس و از. عشق. انگار که این جانان ما قاصد حق باشد. انگار قرار باشد شفاعتت را بکند در درگاه آنی که از همه بالاتر نشسته است. همه اسرار شب خلاصه میشود در او.
خلاصه ای مردم زمین، هرچه این شب دارد، از مرحمت همان شهبانوی نقرهفام است، کسی که روز هرگز خواب داشتنش را هم نمیبیند.»
نوشتمش.
دوستش داشتم، نه اون طور که باید و شاید، اما دوستش داشتم. فقط نمیدونم چرا نوشتنش اون قدر غمگینم کرد. نفهمیدم چی شد که به خودم اومدم و دیدم لامپ رو خاموش کردم، دراز کشیدم کف زمین و هندزفری تو گوشمه و پلی لیست غمگینم داره پخش میشه و خیره شدم به ماه. نمیدونم چهقدر تو اون حالت موندم و چند تا آهنگ شنیدم، اما پا شدم و رفتم خوابیدم.
فردا صبح، رفتم مدرسه. یادم نیست زنگ اول چی داشتیم، اما اشتباه کردم. چرنوبیل رو از کیفم در آوردم و شروعش کردم. فصل اولش چنان اشکم رو درآورد که زنگ تفریح همه بچهها گفتن تو چهت بود؟ زنگ تفریح هم یه جوری بودم. زنگ دوم انشا داشتیم. انشامو پاک نویس نکرده بودم. معلم اومد سر کلاس. نه معلم خانم میم، خورشید اومد. گفت من معلمتونم، قطعی شده. آه از نهادم بلند شد. بچه ها رو گروهبندی کرد و گفت باید انشای گروهی بنویسید! انشاهاتون تو طول ترم یک باید کاملا عینی باشن و حق ندارید از لحن احساسی و شاعرانه، یا تشبیهات و تشخیص و غیره استفاده کنید. خورد تو حالم بد جور. کم مونده بود دوباره گریهم بگیره، ولی نه گریه ناراحتی، گریه خشم. گریه نکردم. گلومو صاف کردم و رفتم گفتم بالا بری، پایین بیای، من انشای گروهی نمینویسم! زور زدم و تکی شدم.
برای جلسه بعد، هیچ ایدهای نداشتم که چه طور میتونم یه انشای عینی درمورد موضوعات کتاب بنویسم. زنگ قبل از ساعت انشا نشستم به نوشتن عینیترین چیز ممکن درمورد "سقف". نوشتم:
آن اولها که خانه نبود، فقط غار بود. غار هم که سنگیست. دیوار سنگ، زمین سنگ، سقف سنگ. اصلا شاید به همین خاطر بود که دل آدم ها هم سنگ شده بود. بعد خانههای چوبی را ساختند. باز هم همهچیز چوب بود. در، دیوار، زمین، سقف. حالا هم که شده آجر و سیمان.
اصلا چرا آدمها از همان اول به دنبال سقف بودهاند؟ به خاطر سرما، گرما، نور، تاریکی، برف، باران.؟ اگر به من بود، همه سقفها را حذف می کردم. همه دیوارها را برمیداشتم. از همان زمانی که رفتیم زیر سقف، آسمان را فراموش کردیم. یادمان رفت که آن بالا، آن بیرون، چه خبر است. یادمان رفت که به ستاره ها نگاه کنیم، چون هر وقت بالای سرمان را نگاه کردیم سنگ دیدیم و گچ. یادمان رفت که خورشید کی بالا میآید و ماه کی بیدار میشود. نیایش را یادمان رفت، آخر مگر نیایش زیر سقف هم لطفی دارد؟ هرچه میکشیم از دست همین سقف است. همه آتشها از گور خودش بلند میشود. به خاطر همین سقف است که حس قشنگ نم باران را فراموش کردهایم.
اگر طاقتش را نداریم، اگر به زندگی زیر آسمان خدا را فراموش کردهایم، لااقل سقفها را شیشهای کنیم. چه خیری دیدهایم از سنگ و آجر؟»
ازش متنفر بودم.
حالم ازش به هم میخورد و نوشتنش آزارم داده بود. با خودم گفتم که این، عینیترین چیزیه که من میتونم بنویسم، تمام!
زنگ بعد صدام کرد که بخونمش. قبولش نکرد! گفت عینی و ذهنی قاطیه، به اندازه کافی عینی نیست. گر گرفتم. کاغذ پاکنویس رو مچاله کردم و انداختم توی سطل. انشای همه رو بهشون برگردوند و گفت یه بار دیگه بنویسید.
در تلاش آخر، موضوع "باران" رو انتخاب کردم و مثل تحقیقای دوران دبستان، چرخه آب رو براش توصیف کردم.
آخر هم نگفت چه نمره ای داده، اما قبولش کرده بود.
عکس پروفایلشو که دیدم، گفتم: "با طوطی گروه دونفره زدی؟"
گفت: "نه بابا، من خیلی وقته با خودم گروه یه نفره زدم. رفته بودیم خونه شون."
گفتم: "آهان!"
گفت: "دوری هم نبود. خیلی حس بدی داشتم از رفتنم. از اینکه این جوری از هم پاشیدیم."
گفتم: "آره، می دونم. چه می شه کرد؟"
هیچ وقت از موقعیتای این طوری خوشم نیومده. کی خوشش میاد؟ این که بین دو گروه از دوستات قرار بگیری و ندونی چی کار کنی.
یه زنگ پیش ملی و طوطی و هانی لمون، یه زنگ پیش دوری. نمی دونم تا کی این جوری می شه ادامه داد.
+تابستون ناجووور باهام لج کرده. همه ش تقصیر خانوم میم بود. شایدم تقصیر خودم بود که داشتم سر کلاسش جغرافی می خوندم. گفت: "داری چی کار می کنی سولویگ؟" گفتم: "دارم کتاب می خونم خانم." گفت: "رمان؟" گفتم: "نه خانوم، درسیه." گفت: "چه درسی؟" دلم نمی خواست بچه های کلاس قضیه المپیاد رو بدونن. ولی خب نمی خواستم هم به خاطر همچین قضیه ناچیز و بیخودی دروغ بگم. گفتم: "جغرافیه خانوم." گفت: "سر کلاس علوم فنون داری جغرافی می خونی؟ برای چی؟" تابستون گفت: "می خواد المپیاد شرکت کنه خانوم." نمی دونست احتمالا، وقتی گفتم جغرافی یادش اومد. چون خودشم اول ثبت نام کرده بود، اما بعد انصراف داد. خانوم میم گفت: "عجب! می دونی نمره امتحانت چند شده؟!" ترسیدم. گفتم: "نه خانوم، نمی دونم. بد شده؟ خیلی؟" گفت: "تا بد رو چی بدونی. در حد سیزده چهارده، شونزده هیفده." یه نفر نمکدونم پرید گفت: "خانوم بد برای این نوزده و هفتاد و پنجه!" می خواستم برگردم یه لبخند بهش بزنم بگم دهنت رو ببند عزیزم. بعد خانوم میم گفت که شوخی کرده و هنوز برگه ها رو صحیح نکرده اصلا.
حالا امروز این تابستون افتاده بود دنبالم که منو بزنه. منم جیغ و فرار از این کلاس به اون کلاس. موفق نشد، در رفتم. تو کلاس با یکی دیگه از دوستان عزیز همکلاسی، تصمیم گرفتن که از پنجره پرتم کنن بیرون. بذار به این دوست عزیز بگیم آنتونت. آره، همین آنتونت برگشت گفت: "تابستون، نمی خواد بزنیمش و اینا. پیکسلش رو بکن بنداز دور، اون اسکلته. خیلیی روش حساسه." دیگه واقعا جیغ زدم که: "نهههه، دست بهش بزنین تیکه پاره تون می کنم! دست نزن بهش مسخره بیشعور!" آنتونت گفت: "چیه مگه؟ کی بت داده تش؟" چشمامو گردوندم. یه بار دیگه از این حرفا بشنوم می ذارمش تو خونه که دست این اوباش دیوانه نیفته.
زنگ تفریح با هانی لمون بودیم که تابستون از کنارمون رد شد. یه اشاره کردم بهش، گفتم: "می خواست منو بزنه." گفت: "می خواست بزنه؟ تابستووون! با دوست من کاری نداشته باش!!" بعد دعوا شد.
+زنگ که خورد تو حیاط بودیم. هانی لمون گفت: "هر هفتمی، یک هودی!"
گفتم: "اشتباه نکن. هر هفتمی، یک ماکان بند!"
طوطی خندید. "آفرین!"
درباره این سایت